۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

مدایحی بی صله برای بهرام صادقی

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

"ملکوت" کتاب عجیبی است ! در خط اول آب پاکی را روی دستت می ریزد : " در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای مودت حلول کرد " . دنبال جنگولک بازی های روایی مد آن زمان نیست . می داند آس داستانش سوژه نیست . کارت اولش را – که تو فکر می کنی حکم است – برایت رو می کند و منتظر می ماند تا آخر بازی . فصل اول را که یک نفس خواندی کارت تمام است ! بازی را که باخته ای هیچ , مشتاقانه بازی های بعدی را هم طلب می کنی . و برایتان هیچ نمی ماند جز هوس یک قمار دیگر ! اینجایش را داشته باشید :
" هنگام غروب به گندام زاری رسیدم . در همین وقت صدای زمزمه ای شنیدم و دانستم کشاورزی است که با خرش به خانه بر می گردد . او را می دیدم که از میان سبزه راهی پیچاپیچ می گذشت و دم به دم کوچکتر میشد و کوله بارش بر پشتش آهسته تکان می خورد . بچه ای بر روی خر نشسته و قوز کرده بود . این را می دانستم که مرد دهقان با بچه اش و خرش از بازار ده بر می گردند . برای شب و فردایش قند و دوده و نفت خریده است و شاید هم پارچه چیت گلدار قرمز برای زنش و کفش پولک نشانی برای دختر دم بختش ... تفنگم بسویش نشانه رفت و دستم ماشه را چکاند و صدایی برخاست که مرا اندکی به عقب راند و دیگر نقطه ای بر سبزه راه پیچاپیچ نبود و صدایی از دور که آهسته آواز می خواند و غم انگیز می خواند و خونی که لابد روی زمین ریخته بود و من خری را می دیدم که در تاریکی فرار می کرد بی آنکه بچه ای رویش باشد "
بهرام صادقی نویسنده ی عجیبی است . باید هم باشد . اگر نبود که با دو کتاب در ذهن فراموشکار تاریخی این ملت که باقی نمی ماند . می ماند ؟ فضای داستانی اش چند دهه جلوتر از زمان خودش بود . فضاسازی های دقیقش دستت را می گیرد و می برد و می برد تا جائی که نمی شناسی , می ترسی و رو بر می گردانی که از او بخواهی تو را برگرداند اما می بینی نویسنده رفته است ! خودت مجبوری راه را پیدا کنی .
در "ملکوت " گاهی حس می کنی نخ هایی که صادقی برایت لا به لای سطرهای کتاب مخفی کرده است کم است و داستان برایت گنگ جلوه می کند . حق هم داری ! اما با این نگاه دو دو تا چهار تا از هنر نمی توان خیلی لذت برد . با این نگاه نمی توان قانع شد که مارلون براندو بعد از تیرخوردنش در پایان " آخرین تانگو در پاریس " تا تراس خانه خود را می کشد و آن نگاه جادویی را به شهر می اندازد و بعد می میرد .  انگار قسمت هایی از کتاب فقط متعلق به خود نویسنده است . معبدی است مقدس که تو حق ورود به آن را نداری و فقط مجازی به تحسین برج و بارویش از دور و حداکثر دست سابیدن به در ورودی اش ! اما نگران نباش اگر به گاه به خواندن کتاب آمده باشی دربان منتظر توست وگرنه به در کوفتنت را پاسخی نمی آید !

ملکوت
بهرام صادقی
نشر زمان . 112 صفحه
.

3 comments:

Hasti.N گفت...

خیلی‌ در موردش شنیدم، حتما خیلی‌ خوندنی باید باشه.

سبا گفت...

و اما بهرام صادقی. من ملکوت رو نخوندم. شاخصیم که باهاش صادقیو میشناسم "سنگر و قمقه های خالی"یه. اون کتاب یه جور عجیبیه. شاید یه امتور حتا نتونه تحملش کنه، چون فضا به طرز عجیبی گنگ و شاید حتا سورئاله. اما در عین حال چیزی که دازه ترسیم می کنه. تمام چیزی که داره به کار می بنده تا اون فضای ذهنی سیاهشو بهمون نشون بده، شاه کاره و بی نهایت تاثیرگذار. شتید بهتر باشه از "سنگر و قمقه های خالی" هم بنویسین.

سبا گفت...

الان که این کامنته رو خوندم دیدم لحن چه مزخرفه! شما ببخشین!

ارسال یک نظر

لطفا پیغام های خارج از بحث پست رو به این آدرس ها بفرستین :
زکریا kaboe.tanha@gmail.com

معتادان دیازپام ده

جستجو در دیآزپام 10

دیآزپام خورندگان امروز